مرداد بود که ناناز از دست یه پسر خیلی رنجیده بود و می خواست دوستیش را باهاش تموم کنه و شدیدأ اعتماد به نفسش را از دست داده بود و فکر می کرد که اصلأ پسر خوبی وجود نداره. و خلاصه کلی ناامید و عصبانی بود.
همون روزا بود که یه آسمونی اومد و در وبلاگش نظر داد.و همون موقع هم با همدیگه چت کردیم و من از دست پسرا شاکی بودم و آسمونی از دست دخترا. به قول خودش " موقعیت بحرانی" بود.
کم کم من شدم ناناز داداشی و او هم شد داداش مهربون.
یه وقتهایی ، یه جاهایی مهربون به دادم رسیده که هیچ آدمی نمی تونسته کمکم کنه و اینقدر باهام مهربون باشه و بهم اعتماد به نفس بده و ازم حمایت کنه.
مهربونم خودت نمی دونی که چقدرکمکم کردی. مثلأ 7 مهر را یادت میآد.اول صبح، یه خواب فوق العاده وحشتناک دیده بودم و به غیر از خودت ، به هیچ آدم دیگه ای نمی تونستم بگم که همچین خوابی دیدم. چقدر زیبا ازم حمایت کردی و بهم اطمینان دادی که کنارم هستی. این برای منم فوق العاده ارزشمنده که عزیزی داشته باشم که به فکرم باشه و همیشه با مهربونیهاش بهم محبت کنه .
مهربون عزیزم ، خوشحالم که امشب تونستم باهات صحبت کنم.
سعی ام را می کنم که همیشه تا جایی که می تونم بهت کمک کنم. ناناز همیشه برای مهربونش وقت داره و از صمیم قلب آرزو می کنه که مهربون در کنار خانوم طلا(همسر مهربون) زندگی پر از خوبی و خوشی داشته باشه.