ناناز :: 83/8/26:: 1:17 صبح
مرداد بود که ناناز از دست یه پسر خیلی رنجیده بود و می خواست دوستیش را باهاش تموم کنه و شدیدأ اعتماد به نفسش را از دست داده بود و فکر می کرد که اصلأ پسر خوبی وجود نداره. و خلاصه کلی ناامید و عصبانی بود.
همون روزا بود که یه آسمونی اومد و در وبلاگش نظر داد.و همون موقع هم با همدیگه چت کردیم و من از دست پسرا شاکی بودم و آسمونی از دست دخترا. به قول خودش " موقعیت بحرانی" بود.
کم کم من شدم ناناز داداشی و او هم شد داداش مهربون.
یه وقتهایی ، یه جاهایی مهربون به دادم رسیده که هیچ آدمی نمی تونسته کمکم کنه و اینقدر باهام مهربون باشه و بهم اعتماد به نفس بده و ازم حمایت کنه.
مهربونم خودت نمی دونی که چقدرکمکم کردی. مثلأ 7 مهر را یادت میآد.اول صبح، یه خواب فوق العاده وحشتناک دیده بودم و به غیر از خودت ، به هیچ آدم دیگه ای نمی تونستم بگم که همچین خوابی دیدم. چقدر زیبا ازم حمایت کردی و بهم اطمینان دادی که کنارم هستی. این برای منم فوق العاده ارزشمنده که عزیزی داشته باشم که به فکرم باشه و همیشه با مهربونیهاش بهم محبت کنه .
مهربون عزیزم ، خوشحالم که امشب تونستم باهات صحبت کنم.
سعی ام را می کنم که همیشه تا جایی که می تونم بهت کمک کنم. ناناز همیشه برای مهربونش وقت داره و از صمیم قلب آرزو می کنه که مهربون در کنار خانوم طلا(همسر مهربون) زندگی پر از خوبی و خوشی داشته باشه.
ناناز :: 83/8/26:: 1:8 صبح
راستش همیشه از شنیدن اینکه دیگران نسبت به من چه طرز فکری دارند و چطور در مورد
من قضاوت می کنند ، فرار می کردم.
این جوری شد که کم کم فرارهام هم بزرگتر شد و سکوتهام طولانی تر و اجتماع گریزی ام هم بیشتر شد.
ولی وبلاگ این فرارها و ترسها را کم کم داره ذوب می کنه. وبلاگ برای من مثل این بود که خودت را در برابر اشعه ایکس قرار بدی و بقیه از درونت خبردار بشوند.
هرچند که تا حالا آدمی به عمق نوشته ام نتونسته نفوذ کنه و پی به درونم ببره. شاید هم خودم این اجازه را ندادم.
امروز یکی از دوستام میگه که تو دختر خجالتی و ساکتی هستی که هیچ وقت باعث ناراحتی
هیچ کدوم از ماها نشدی.
یه کمی فکر کردم و دیدم خیلی از مواقع همین کار را کردم و بخاطر ناراحت نشدن بقیه ، سکوت کردم و ترجیح دادم که طرف مقابلم ناراحت نشه.
همه من را به عنوان دختری که خیلی صبور و سر به زیر و مطیع است میشناسن . ولی به والله که همه اشتباه می کنند. آخه از درون ناناز که خبر ندارند، نمی دونند که این خصوصیات ظاهری است و در درون ناناز چه خبره. اگه درونم را می دیدند ؛ چی می شد؟
فکر کنم بقیه را حسابی عذاب می دادم.
من اصلأ صبور نیستم. برای خودم همیشه آدمی هستم که کارهاش را به سرعت لاک پشت انجام میده و از این نحو انجام دادنشون راضی است. ولی د ر رسیدن به نتیجه فوق العاده عجولم.
اصلأ هم مطیع نیستم و کلی مغرورم و همیشه یه چشم گفتم و کار خودم را انجام دادم. ولی اون چشم کار خودش را کرده.
اینقدر هم غرغر می کنم که حد نداره( غرغر های من را تا حالا کسی نشنید] ، اگه شنیده بود ، مطمئنأ سر به بیابن میذاشت.
این سر به زیر بودنم هم که من را کشته. من قابلیت این را دارم که به بازیگوش ترین آدم جهان تبدیل بشم و کلی شلوغ کنم؛ منتهی تا این لحطه پایه ای برای شر بود پیدا نکردم.
من اینقدر بچه مظلومی به نظر می رسم که حد نداره. ولی از این خبرها هم نیست و یه وقتهایی یه مدلی حقم را می گیرم که بقیه انگشت به دهان می مونند.
خب برای امشب دیگه بسه ، فکر کنم به اندازه کافی شما را با ناناز آشنا کرده باشم.
شب خوش دوستان
ناناز :: 83/8/22:: 5:59 عصر
به نظرم هر یک ماهی که از عمر وبلاگ آدمها میگذره، برابر یک سال تجربه است.یا حداقل در مورد من اینجوری بوده. امروز نوزدهمین ماهی است که اون یکی وبلاگم را می نویسم و الآن تجربیاتی که دارم به 19 ساله ها می خوره.
بهتره با خودم رو راست باشم. وقتی با خیلی از آدمها صحبت می کنم، می بینم که با توجه به سنشون چقدر پخته هستند و چه دید وسیعی در مورد زندگی دارند. حتی آدمهایی که از من کوچکتر هستند.
البته برعکسش هم اتفاق افتاده. آدمهایی را دیدم که رفتارشون نسبت به سنشون خیلی نامناسب بوده.
داشتم وبلاگهای مختلف را می خوندم و این روزها ، خیلی ها تولد وبلاگشون است. و باز شدن دریچه جدیدی از زندگی به روی خیلی از ماها.
دوست دارم دوستان جدیدی داشته باشم. راستش خیلی سخته که آدرس این وبلاگ را به هیچ آشنایی ندهم و خودم باشم و خودم.
و یا هو مسنجری که خالی خالی است.
با نوشتن این نوشته ، یادم افتاد که اون وبلاگم هم اولش اینگونه بوده. کم کم دوستانی پیدا کردم و خواننده های وبلاگم زیاد شدند.
راستش فرصتم کم است و زمان این را ندارم که دو تا وبلاگ را همزمان بنویسم و آپدیت کنم.سعی می کنم همیشه بنویسم؛ ولی کوتاه و خلاصه.
روز خوش آسمونی ها.
ناناز :: 83/8/21:: 8:51 عصر
تصممیم گرفتم که برای خودم بنویسم. خیلی وقتها، خیلی از احساسها راحت تر با کیبورد بیان می شوند و راحت تر از فکرم خارج می شوند. دارم وسوسه میشم که این نوشته هار ابذارم در یه وبلاگ. ولی نه ، نباید دنیای مجازی را آلوده کرد.
ولی نه، بذار پستشون کنم و همه نوشته هایی را که نمیشه جایی گفت، بذار در یه وبلاگ ناشناس تا از نگفتن حرفهام خفه نشم.
بذار از تنها راهی که میشه آدم خودش را خالی کنه ، خالی کنم.
می دونم که ریختن همه چیز در درونم برام سم است و از بین میبرم خودم را.
پس وبلاگی خواهم داشت با نام " یاادداشتهایی که نباید پست می شدند".
با نام ناناز می نویسم.
ناناز درونی ترین لایه وجودم است که توسط یه دوست خوب کشف شده و خودش نمی دونه که چه کمک بزرگی به من کرده.
ناناز داشت وبلاگ چدری را می خوند که پسر 35 روزه اش بخاطر ناراحتی قبی از دنیا رفته.
وقتی می بینم آدمها اینقدر دردهای مختلف دارند و اون وقت من چسبیدم به این دردهایی که درد نیست ، حالم از خودم بهم می خوره.
اون وقت از درونم می شنوم که تو هم حق زندگی و شاد بودن داری و مشکلاتت هم برای خودت مهمه و اهمیت داره و دوباره چشمهام را می بندم و پناه میبرم به دنیای خودم و در خودم غرق میشم.
راستش می ترسم یه روز اینقدر از دنیای واقعی و مشکلاتش فرار کنم که دیگه نتونم خودم را از دنیام بیرون بکشم و زندگی ناناز را اینگونه تباه کنم.
تا اینجاش هم با این غرق شدنهام خیلی به ناناز ظلم کردم.
مردم دوست ندارند با یه دختر ساکت و خجالتی و درونگرا ارتباط داشته باشند. این را به وضوح در رفتارشون نشون میدهند و فکر کنم ، اگه جزام داشتم؛ حداقل برای خودم این برخوردها قابل قبول می شد.
خیلی حرفها هست که دوست دارم بگم. منتهی به مرور همه را میگم.
در حال حاضر ، بیشتر از همه نگران این غرق شدنها هستم. بدتر از همه اینه که نمی تونم به آدمی بگم که اینجوری هستم و این وحشتنــــــــــــــــــــاکه.
این همه آدم دورت باشند که دوستت داشته باشند و دوستشون داشته باشی و اون وقت ؛ تو از بی هم زبونی خفه بشی.
خدایا خودت کمکم کن تا زندگیم را نجات بدهم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ